بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم

شاعر : حافظ

فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو دراندازيم بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد
نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم
که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش
بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم صبا خاک وجود ما بدان عالي جناب انداز
بيا کاين داوري‌ها را به پيش داور اندازيم يکي از عقل مي‌لافد يکي طامات مي‌بافد
که از پاي خمت روزي به حوض کوثر اندازيم بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه
بيا حافظ که تا خود را به ملکي ديگر اندازيم سخنداني و خوشخواني نمي‌ورزند در شيراز